امیر علی امیر علی ، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

امیر های مادر

شروع تعطیلات و سرگرمی های ما

  از وقتی هوا گرم و نرم شد ما به لب ساحل رفتن را شروع کردیم ابتدا کمی تاب بازی    وسپس  دوچرخه سواری می کنیم سپس به گلهای فضای سبز اطراف ویلا  آب می دهیم یک طرف که آب چرخان دارد و راحت هست ولی اطرافی که باید خودمون شلنگ دست بگیریم و آب بدیم خیلی حال میده یه جورایی آب دادن به فضای سبز آرامش بخش هم هست البته باغبان هم سرکشی می کند و گاهی آب می دهد بعد به سمت ساحل میرویم و شروع به شن بازی می کنیم واقعا وقتی یه طرحی را به کمک امیر علی و راهنمایی مامانم پیاده سازی می کنم لذت می برم ابتدا با یه تیکه چوب محیط پیاده سازی طرح را مشخص می کنم بعد شروع به حالت دادن ماسه های خیس ...
27 خرداد 1392

رفتن به مشهد مقدس

 بابابزرگ جونم از اوایل خرداد برامون سفر به مشهد مقدس را برنامه ریزی نمودند از آنجائیکه معمولا سفر بهمراه بابابزرگ خیلی خوش می گذره  خیلی شور و ذوق داشتیم امیر علی هم طبق معمول به همه عوامل مهد کودکشون اطلاع رسانی کرده بود ما می خوایم با ماشین بابابزرگ جون بریم خونه خدا. خانوم مدیرشون می گفت ما تعجب می کردیم چطوری اینها می خوان با ماشین به مکه بروند؟ از آنجایی هم که امیرعلی هیچ وقت حرف بی ربط نمی زنه ،خلاصه حرفاش از یه جایی سر رشته می گیره  ،متعجبانه از مامانم پرسیدند : چطوری با ماشین می خواید به مکه برید ؟ مامانم هم که شکل علامت سوال شده بود گفت :با ماشین بریم مکه ؟ کی گفته ؟؟؟ تازه متوجه شدند که آقا امیرعل...
26 خرداد 1392

قبولی در آزمون سمپاد راهنمایی (تیزهوشان )

تا 12 خرداد هر روز امتحان داشتیم خیلی خسته شده بودم ،این اواخر به همه چیز گیر می دادم یک روز امتحان ورزش ،فرداش امتحان هنر ،روز بعدش انشا خلاصه هر روز به هر بهانه ایی باید به مدرسه می رفتیم منتظر یک تعطیلات چند روزه بودم تا حسابی دلی از عزا در بیارم    روزشنبه 11 خرداد که امتحان انشا دادم وحوالی ساعت 12 برگشتم خونه ،هنوز سر پله هابودم که صدای تلفن خونه را شنیدم فورا قفل  درب اتاق را باز کردم اما تا گوشی را بر دارم قطع شد شماره تلفن از تهران بود و نا آشنا بود من هم بی خیال شدم حالا تا رفتم لباسم را در بیارم مجددا تلفن زنگ خورد من هم به سمتش دویدم خیلی کنجکاو بودم تا ببینم کیه این موقع روز  هی ...
20 خرداد 1392

جشن فارغ التحصیلی کلاس ششمی ها

برای جشن فارغ التحصیلی کلاس ششمی ها بعد ازظهر 4شنبه به مدرسه دعوت شدیم  مراسم قشنگ و کوچکی برگزار کرده بودیم چون ایام امتحانات هم بود بنابراین پرسنل مدرسه هم حسابی درگیر امتحانات دانش آموزان بودند ابتدا جشن و مراسم با خواندن آیاتی از قران توسط دوستم کیوان رضایی شروع شد و سپس با خواندن دکلمه ایی توسط مجری برنامه به سخنان آقای جنتی مدیریت مدرسه گوش دادیم و بعد از آن مقاله ایی در مورد همکلاسی قرائت شد و بعد از آن نوبت اجرای نمایش دادگاه مداد کلاس ما بود که قبلا در سطح شهر هم رتبه دوم آورده بودیم خیلی قشنگ و جالب برنامه اجرا کردیم و بعد از تمام شدن تئاتر ما ،کلی خانواده ها و اولیائ مدرسه ، ما را تشویق کردند خلاصه ...
19 خرداد 1392

مهمونی با همکارای مامان جون

  یه روز سه شنبه سوم بهمن ماه ، مامان جون  به همراه امیر علی زود اومد دنبالم مدرسه  تا باهم به ویلامون در دریا کنار بریم. چون ناهار مهمون داشتیم همکارای مامانم با بچه هاشون از من بیشتر امیر علی شور و ذوق داشت وقتی به ویلا رسیدیم بوی غذا همه جا پیچیده بود من و امیرعلی کمی دوچرخه سواری کردیم بعد کمی هم با همدیگه بازی کردیم ولی هنوز همکارای مامانم نرسیده بودند دیگه کم کم داشت حوصله مون سر می رفت چون خیلی گرسنه شده بودیم مامانم هم طبق معمول نگران شده بود وقتی به همکار آمل شون خانم نیکنام زنگ زد متوجه شد متاسفانه ارشیا جون نتونستند از مدرسه مرخصی بگیرند و نیومدند ولی خودشون نزدیک رسیدن هستند و همچنین خا...
7 خرداد 1392

توت

یه بعدازظهر همراه خاله فرشته جون و زندایی جون رفتیم به باغ فاطیما اینا. یک درخت توت بسیار بزرگ و پربار هم کنار باغ داشت که از بس توت داشت شاخه هاش روی زمین بودند بنابراین من و دینا هم می تونستیم توت بچینیم اما تمام دست و لباس و کفش و پاهامون بنفش شده بود مامان و خاله فرشته رفته بودند توی شاخ و برگ درخت توت خیلی باحال بود کنار باغشون هم پر بود از گلدانهایی با گلهای قشنگ. که خاله جون  چند تا از اون گلدانها را به ما هدیه دادند وقتی به خانه رسیدیم مامان  کمی از اون توتها را شست و بعد در یک ظرف یکبار مصرف قرار داد و به دادش جون داد تا برای مامان بزرگ جون طبقه بالا ببره مامان بزرگ خیلی از مزه و طعمش خوشش اومده ب...
4 خرداد 1392
1